بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش هفته پيش كه رفته بوديم مهد دنبال مليكا يه آقايي رو جلوي مهدش ديديم كه داشت از تو آشغالاي كنار ميوه فروشي ميوه جمع ميكرد من و بابايي خيلي دلمون براش سوخت چون ظاهر آبرومندي داشت جمعه كه رفته بوديم شهروند يه چيزهاي كوچيكي هم براي اون آقا خريديم تا بهش بديم تو ماشين كيسه وسايل اونو جدا كردم و به مليكا گفتم دخترم اينا رو براي اون آقا خريديم بچه هاش گناه دارن اينا رو خريديم تا بچه هاي اون هم سر سفره افطارشون شير و خرما باشه مليكا گفت مگه اون آقا حقوق نميگيره گفتم نه دخترم گفت خب بره اداره تا بهش حقوق بدن گفتم نميشه الان ديگه بره اداره مليكا فكري كرد و يه دونه از اون بيسكويتهايي كه براي مهدش خريده بوديم رو گذاشت تو كيسه او...
نویسنده :
ماماني
13:54